
سلاام بعد از یه مدت طولانی..:)✨ خوبید!؟ امتحانا خوب پیش میره؟...امیدوارم تاخیر زیاد من موجب زدگیتون از داستان نشده باشه و همچنان دوستش داشته باشید اگه لیاقتش رو داره:)❤️
سردرگم توی خیابون ها میدویدم و اسمش رو صدا میزدم، اون صفحه ی کاغذ و نوشته هاش مدام جلوش چشمم بود؛ چرا انقدر ازش به خاطر اینکه به عنوان یه انسان کنارمه تشکر کردم؟ چرا یه درصد فکر نکردم که همچین اتفاقی نیفته؟ اینا مثلا حرفای آرامش بخش و امید ده بود؟ اینکه بهش گفته بودم که هر وقت احساس کرد از زندگی خسته شده فقط کافیه به من تکیه کنه قرار بود حالش رو خوب کنه؟ پس چرا همه ی اینا بیشتر شبیه یه جوک و تمسخر به نظر میرسید؟...همشون برای شخصی مثل ها یون معنای واقعی ناامیدی بود و این من رو بیشتر سردرگم میکرد... شاید در نگاه اول خیلی هم حرف های بدی نباشه ولی توی اون شرایط روحی، منم مثل هر کس دیگه ای خودم رو ناکافی و مقصر تمام این اتفاقات میدونستم و توی هر چیزی اشتباهی از خودم رو میدیدم... مدت زیادی بود که داشتم دنبالش میگشتم پاهام خسته شده بود و حس بد عمیقی بدنم رو در خودش غرق می کرد ، برای چند دقیقه ای از حرکت ایستادم، نمیدونستم دقیقا باید چه کاری انجام بدم ، کجا دنبالش بگردم ، بعد از مواجهه باهاش چی بگم حتی نمیدونستم که میتونم دوباره ببینمش یا نه ؛ کم کم احساس کردم دیدم داره تار میشه و بعد از اون گرمای کوتاهی رو روی گونه هام احساس کردم، نمیتونستم خودم رو توی شرایطی که داشتم از سر نا امیدی اشک میریختم رو درک کنم...
به آسمون خیره شدم ، صفحه ی سیاهی که با نوری به اسم ماه روشن شده بود من رو یاد ارتباطم با ها یون می انداخت، توی تاریکی کور سوی نوری پیدا کرده بودیم و با شوق به سمتش دویدیم اما بعد متوجه شدیم که اون امید هم در واقع یک چیز پوچ بوده درست مثل ماه که در حقیقت از خودش نوری نداره...این افکار حالم رو تا حدودی بدتر میکرد ، مدام با خودم تکرار میکردم که «این سرنوشت ماست؟ درست به سیاهی شب؟ همینقدر تاریک و غم انگیز؟ » آره این سرنوشت ما بود درست به سیاهی شب، مثل همون آسمون تاریکی که دیگه ماهی برای روشن شدن نداره...اما...کسی به ستاره ها هم توجه کرده؟ هر چند کوچک تر به نظر میرسند اما حقیقت چیز دیگه ایه....// به پاهام دوباره حرکت دادم ، حس میکردم دارم چیزی میشنوم یک صدای آشنا که با آرامش خاصی به کار گرفته میشد انگار در حال تسکین دادن کسی بود ، منم تصمیم گرفتم به سمتش برم شاید اون میتونست ستاره ی من باشه..،،، به یه پارک که مخصوص بازی بچه ها بود رسیدم ، حالا صدا نزدیکتر به نظر میرسید ، قدم هام رو آروم تر کردم و به سمت قسمت شن بازی رفتم...بالاخره پیداش کردم! موهای بلند مشکی رنگش رو به سادگی میتونستم بشناسم حتی اگه از پشت بدن و شونه های عریض جین باشه...چیزی نگفتم و برای مدتی فقط بهشون نگاه می کردم، ها یون با بدنی ضعیف روی شن ها نشسته بود، پاهاش زخمی به نظر میرسید و لباسش هم خاکی شده بود، با اینکه موهاش روی صورتش ریخته شده بود اما بازم میتونستم بفهمم که صورتش چه حالتی داره ،، جین با حالت نیم خیز مانندی کنارش بود، دستش رو روی شونه ی ها یون گذاشت
×کافیه دیگه آروم باش، مگه اتفاقی که میخواستی الان نیفتاده؟ حضور من اینجا این رو تصدیق میکنه مگه نه؟ صدای ها یون با حالت خیلی ضعیفی شنیده میشد + فکر کنم همینطوره...اما حس خوبی ندارم...من از خونه فرار کردم... حرفاش قشنگ بود اما مطمئنم حس بدی بهش دادم با این رفتارم...ولی از طرف دیگه از این میترسم که حتی متوجه نبودنم نشه... × اینطور نیست! مطمئنم تا همین الانش هم خیلی نگرانت شده و داره اطراف رو میگرده تا پیدات بکنه + خب اگه وقتی اون میاد دوباره همه چیز خراب بشه چی؟ اگه الان واقعی نباشه، من حتی نفهمیدم که کِی آدم شدم تا وقتی که تو اومدی من حتی خودم احساسش هم نکردم! پس ممکنه تو هم مثل یونگی بتونی من رو اینطوری ببینی و این بازم الکی باشه ، من نمیخوام دیگه نا امیدش بکنم... تازه متوجه شدم، ها یون پیش جین بود اما حالت انسانیش رو حفظ کرده بود! جین اون رو به طور کامل میدید و حتی داشت باهاش حرف میزد! این من رو به مقدار زیادی به هیجان میآورد اما از طرف دیگه حرف های ها یون و احساس بدش نسبت بهم از اون هیجان می کاست... منتظر نموندم تا جین جوابش رو بده _ ناامید نمیشم... میتونستم حس کنم که نگاه جفتشون به سمت سرسره ی آبی رنگی که پشتش مخفی شده بودم قفل شده ، سعی کردم بیرون بیام اما به طرز بچگانه ای سرم به قسمت بالایی سرسره خورد و این باعث به وجود اومدن چند خنده ی کوتاه روی صورت تماشاگران بود
قبل از اینکه بخوایم صحبتمون رو از سر بگیریم و شرایط رو برای هم توضیح بدیم گوشی جین زنگ خورد و طبق توقعم اعضا بودند که ابراز نگرانی میکردند ، جین برای صحبت باهاشون کمی از ما فاصله گرفت طوری که شنیدن صداش برامون تا حدی دشوار بود و من و ها یون فقط بهش نگاه میکردیم و منتظر بودیم تا صحبتش تموم شه و برامون توضیح بده که چی بین اونا رد و بدل شده ، ته دلم نگران بودم که بقیه از قضیه ی تا حدودی غیر قابل باور من و گربم که حالا یه دختر جوون بود پی ببرند اما میدونستم که جین قابل اعتماده... در حالی که دستش رو روی سرش میکشید و موهای قهوه ای رنگش رو به سمت عقب میداد برگشت پیش ما و با صدایی مصمم گفت که باید امشب رو توی هتل بمونیم... _برای چی!؟ × نمیخوای که ببیننش مگه نه؟ نگاهم رو به سمت ها یون چرخوندم و حرفش رو تایید کردم × فعلا بیاید بریم اتاق بگیریم بعد براتون توضیح میدم _خیلی خب ... خوشبختانه تونستیم با موفقیت یه اتاق برای گذروندن شب بگیریم،،، ها یون بعد از دوش گرفتن خیلی بیخیال خوابید ، واقعا درک کردن این دختر و تغییر فازش سخت و مشکل بود!... من و جین هم روی تخت هامون نشسته بودیم و فقط بهم نگاه میکردیم × خب میخوای از کجاش شروع و برات تعریف کنم؟ _ به بچه ها پشت تلفن چی گفتی؟ × نگران جفتمون شده بودند ، تو هم گوشیت رو نیاوردی پس بعد از پرسیدن احوال خودم از تو ازم پرسیدند که پیدات کردم یا نه ، بهشون گفتم که پیدات کردم ولی حال خوبی نداری چون ها یون زیر ماشین رفته و این حالت رو خیلی بد کرده و شرایط تحمل کردن محیط شلوغ رو نداری برای همین با هم اومدیم هتل و ممکنه یه مدت هم همینجا بمونیم
_پس باید تا چند وقت تظاهر کنم که دیگه اصلا ها یونی وجود نداره درسته؟ × اوهوم _خودت از کجا فهمیدی؟ چرا اصلا متعجب به نظر نمیرسی؟؟ ×چند وقتی میشه که از رابطتتون تا حدودی خبر دارم پس برام غافلگیر کننده نبود _چطوری!؟ ×بخوام دقیق بگم از همون اولش که با سوال عجیبت مواجه شدم به نظرم غیرطبیعی اومد که تو همچین سوالی ازم بپرسی ، میشه گفت از اونجا مشکوک شدم بعدش هم که قضیه ی اینکه توی سفرمون کلا جدا بودی و البته اصرار داشتی ها یون رو هم با خودت ببری ، خرید لباس های زنونه به بهونه های مختلف ، تغییر اخلاق های ناگهانیت ، صداهایی که از اتاقت میومد و رفتار مشکوکت هر طور بهشون فکر میکردی میفهمیدی یه جای کار میلنگه برای همین یه مدت زیرنظرت گرفتم ، از قضیه ی تولد گرفتن اینطوری برای حیوون خونگی که چقدر عجیبه که بگذریم ، رد پاهاتون هم قضیه رو تا حدودی لو میداد _ رد پامون؟ ×قدم زدنتون روی برف همون شب به اصطلاح تولدش، بعد از اینکه شما رفتین منم اومدم بیرون که قدم بزنم و با رد پایی مواجه شدم که تا یه جایی خیلی کوچیک بود و بعد به طور ناگهانی تبدیل به جای کفش زنونه شده! _واقعا باید بیشتر دقت میکردم! ×دقیقا؛ با این حد از ضایع بودنت بعید نیست که بقیه هم فهمیده باشن به خصوص نامجون میدونی که اون خیلی باهوشه و زود متوجه میشه شاید این هم که تا الان چیزی نگفته فقط برای اینه که با منطقش جور در نمیومده... حرفی برای زدن در مقابلش نداشتم و سکوت اختیار کردم ×از اینجا به بعدش رو چطوری میخوای توضیح بدی؟ باز هم نمیدونستم چی باید بگم ، دریایی از چیز های نامفهوم به ذهنم هجوم آورده بود که در کنار هم فقط یک کلمه رو نمایان میکردم و اون هم «نمیدونم» بود ×قابل درکه که نتونی الان چیزی بگی ، به ذهنت زیاد فشار نیار و فعلا استراحت کن فردا هم میشه در موردش فکر کرد
جین هم خیلی زود و ریلکس خوابش برد ولی من نتونسته بودم به توصیش گوش بدم ، افکارم فرصت چشم روی هم گذاشتن رو بهم نمیداد...از شدت زیاد فکر کردن کم کم احساس خفگی بهم دست داد برای همین مسیرم رو به سمت آشپزخونه در پیش گرفتم تا با خوردن کمی آب نفسم رو تازه کنم.... بطری پلاستیکی با فشار دستم صدا میداد و نگران بودم که این باعث سبک شدن خواب بقیه بشه، با صدایی که ایجاد شد ها یون کمی به خودش پیچیده و موقعیتش رو روی تخت عوض کرد... از اونجایی که دیر وقت برای گرفتن اتاق اقدام کرده بودیم فقط یه فضای کوچیک با سه تا تخت بهم چسبیده نصیبمون شده بود و از این رو میتونستم به خوبی ها یونی که خوابیده رو ببینم... صورت سفید ، موهای شفافی که زیر نور کوچکی میدرخشیدند ،دست هاش که دور پتو حلقه شده بودند...چقدر معصومانه خوابیده بود!... خیره به اون و غرق در افکارم بودم که متوجه شدم روی شلوار سفید رنگش لکه ای ایجاد شده، جلو تر رفتم تا بهتر بررسی کنم و فهمیدم که اون خونه! ظاهرا زخمی که روی زانوش ایجاد شده بود سر باز کرده و مثل همیشه اون به در بیخیالی زده؛ باید بیدارش میکردم تا زخمش رو ضد عفونی کنم و چسب بزنم اما مواجه شدن باهاش بعد از چیزی که گذرونده بودیم تا حدودی مشکل بود
به آرومی شونش که یقه ی لباسش از روی اون کنار رفته بود رو لمس و دم گوشش اسمش رو زمزمه کردم تا بیدار شه... کم کم پلک هاش کنار رفت و چشم های درشت قهوه ایش نمایان شد! _ اوه پس دیگه سبز نیستند... درسته اون حالا به عنوان یه دختر کره ای بود که پدر و مادرش هم از همین کشور بودند و طبیعتا کسی توی خانوادشون با همچین چشم های سبزی نبوده که بخواد به ها یون ارث برسه و اون صرفا برای حالت گربه ایش بوده، پس این هم تصدیق میکرد که ها یون دیگه یک انسانه... با صدایی که خواب توش موج میزد ازم پرسید که چیکارش دارم _ میشه چند لحظه بشینی؟ ... با اینکه نشسته و طبق خواستم شلوارش رو تا بالای زانو بالا داده بود اما بازهم توی حالت خواب و بیدار بود و مدام سرش میفتاد،،، خوشبختانه تونستم یه سری وسیله ی کمک های اولیه توی کشوی میز پیدا کنم! رو به روی تخت ها یون توی فضایی بین کشو و کمد لباسی خودم رو جا دادم تا بتونم زخمش رو ضد عفونی کنم... اوضاعش از چیزی که فکر میکردم بدتر بود برای همین طبیعتا مجبور بود سوزش بیشتری رو هم تحمل کنه.... گاز استریل رو برداشتم و مواد ضد عفونی کننده رو روش ریختم ، بوش کل اتاق رو در بر گرفته بود... سعی کردم با آرامش کامل اون رو روی زخمش بزارم و ضد عفونیش کنم ، با اولین تماس چشماش کاملا باز شد انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه ، و وقتی که میخواستم برای بار دوم گاز استریل رو روی زخمش بزارم جیغش بلند شد، منم برای جلوگیری از بیدار شدن جین مثل قبل به صورت ناخودآگاه دست آزادم رو روی دهنش گذاشتم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
کجایینಥ_ಥ💔
سلاام🥲❤🩹
دیره...ولی اومدم:')
نویسنده عزیز
من بسیار از داستانتان لذت بردم ولی چرا بقیشو نمیدییییییییییی
باعث افتخارمهه^^
فکر کنم دیده باشیش چون توی پارت جدید نظر دادی اما خب بقیش رو هم خواهم گذاشتಥ_ಥ
مرسی بابت نظرت:)🤍
🤍🤍
هی کارت عالیه از اون اولش با رمانت بودم و واقعا عاشقش شدم
ببین اینکه دیر میزاری ممکنه خیلیا رمان و فراموش کنن پس ب نظرم بهتره زودتر بزاریش
هرچند فکر میکنم امتحاناتت هم تا الان باید تموم شده باشه
مرسیی:)) واقعا باعث افتخارمه که چنین بازخورد هایی رو دریافت کنم... امیدوارم از این به بعد بتونم نظرت رو جلب کنم🤍
اره این مشکل وجود داره که دیر گذاشتن پارت ها باعث رها شدن داستان توسط یه عده ای میشه اما برخی اوقات واقعا فرصتش رو ندارم... امتحاناتم هم درسته بخش خرداد ماهش به پایان رسید و خیلی زود بعد از اون امتحانات تابستونیم شروع شده متاسفانه...💔
اما در نهایت ممنون بابت نظرت^^💕✨
پارتجدیدنمیدیبانو؟=)
پارت جدید منتشر شد...متاسفم بابت تاخیر:(
دیدممممم
خیلییی خوب بووووود:)
مرسییییی:))) خوشحالم که دوستش داشتی^^🌸💕
دارم به صورت دزیره همشهری بودنم رو به رخ میکشم😔😂فقط ورژن اصفهانی:))
به این نتیجه رسیدم که باید از اول پارت ها داستانتو بوخونم چون مطمعنم خیلی قشنگهههه🤍
😂 به صور های مختلف...
نمیدونم فرصتش رو داشته باشی یا نه اما اگه بخونی که من خوشحال خواهم شدಥ_ಥ✨
هق وقتی پارت اول رو خوندم دیدم مال خیلی وقته پیشه گفتم که لابد داستانو ول کردی و وقتی دیدم داستان به این زیبایی رو ول کردی قلبم شکست اما حالا با این پارت ۲۵ که انتشار ۶ روز پیش رو داره احساس کردم خیلی خیلیییی خوشحالللل شدمممم🦹🤩 ... لطفا داستانت رو ادامه بده خیلی استعداد خوبی تو نویسندگی داری:))))
اوه🥲💔عجیبه که همزمان هم خس خوشحالی و هم ناراحتی رو بهت منتقل کردم🥲😂 اما در نهایت خوشحالم که ادامه ی داستان تونسته خوشحالت کنه^^
مرسیی نظر لطفته:) و اینکه حتما ادامش میدم
تروخدا پارت بعد بخاطرتو من کل پارت هاتو کپی کردم ک بشینم از اول بخونم بعد ی مدت و ی دلیل دیگم هس ماکانم نتش داره تموم میش از پارت 13 تا 25 فق کپی کردم دستم فلجججججح شدددد حس ندارعه وایی
اوه مای گاد...جزو اولین دفعه هاییه که میبینم یه مفعر همچین کاری در مورد داستان های من انجام میده:)✨🧡
چند روز دیگه امتحانام تموم میشه شروع میکنم به دوباره نوشتن چون الان واقعا فرصت و تمرکز ندارم🥲
موفق باشیی.💗✨
و مهم نیست اگ کسی داستانات نخونه من هستم و حمایتت میکنم ادامه و از دست نکش وگرنه من خودم پارت میکنم🗿💗
ممنون این واقعا امید بخشه...هر چند دارم بعد از یه مدت طولانی این کامنت رو جواب میدم...
مطمئنا ادامش میدم کار من دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره😂🤝🏻
و در نهایت ممنون از حمایت هات🤍
داستانت فوق العادس💖☁
مرسیییی خیلی ممنونمم:))🧡
❤
عرررر عالی بود
خیلییی خیلیی سپاسگزارممم=]💗✨